احساس گناه میکنم به خاطر انفعال.
ارزششو داره من برای بهتر کردن کشورم تلاش کنم؟!
دلم میخواد داشته باشه،زندگی آزادانه دوست دارم،زندگی مرفه دوست دارم ولی بدون ایران انگار برام معنایی نداره.
قبلا فکر میکردم برم خارج خیلی همه چیز زندگیم بهتر میشه و این حال بدم درست میشه
ولی از وقتی حال خوب رو بیشتر پیدا کردم،از وقتی فهمیدم منبعش بیش از خارج در درون خود ما آدماست زرق و برق خارج از ایران برام خیلی کم شده.
حس میکنم یکی از بزرگترین دلبستگیهای زندگیم همین کشوره.
زندگی چیه تو خارج وقتی ایرانو اینجوری ول کنم؟
مثل پدر مادری که بچهشون مریضه؛
اونام دوست دارن بچشون سالم باشه ولی بچهی خودشونو دور نمیریزن که جاش یه بچهی سالم بیارن!
لذت سلامت با همون بچه معنا پیدا میکنه.
متاسفانه یا خوشبختانه دلبستگیهایی دارم بهش که بدون اونا زندگیم بیمعنا میشه.
و خب زندگی مرفه تهی از معنا هیچ لذتی نداره.
پوچه!
کاش یه راهی (تا حد امکان بیدردسر) پیدا کنم.
یه راهی که هر چند عمر من قد نده که نتیجهاش رو ببینم ولی باور داشته باشم بهش.
باور داشته باشم که اون راه حال ایرانو خوب میکنه.
آره خیلی دردآور میتونه باشه ولی چه میشه کرد که همین دلبستگیهای لعنتین که به زندگی آدم معنا میدن و دوست داشتن و درد دو روی یک سکهان.
و من بیچاره که بیقید و شرط این مردم رو با این فرهنگ منحط شده دوست دارم.
من بیچاره که بیقید و شرط تهران رو با همهی موشها و آلودگیای خفقانآورش دوست دارم.
کاش از اول آلمانی بودم،یا سوییسی یا نمدونم.فکر کردن بهش بیفایدهاس.
فقط دلم یه راه خوب میخواد،یه راه پر معنا برای ابراز دوستداشتنم به این کشور لعنتی.
درباره این سایت