هر سال روز تولدم دلم میخواست مرده باشم.
چون فک میکردم یه سال دیگه به این کثافتی گذشت و من پیرتر شدم.
یه سال بزرگتر شدم و از هرچی که میخواستم باشم و بشه فرسنگها دورتر.
یه سال بیشتر از خودم و همه چی و زندگی متنفر شدم.
و با این حال قراره تو اون روز دوباره محکم توی صورتم بخوره که هیچکس» به هیچ جاش نیست.
امسال،اما امسال.
آرومم.
آرامشی که خیلی وقته منتظرش بودم.آرامشی که با فکر کردن بهش از ذوق و یادآوری عذاب گذشتم بدن و نفسم میلرزه و اشک تو چشام حلقه میزنه.
هنوز اونقدری که میخوام بهش نرسیدم ولی از ذره ذرهش دارم لذت میبرم.
از احساس قدرتی که بهم میده
آه که چقدر دلم تنگ شده بود!
وقتی به روز تولدم فکر میکنم ترس از تنها بودن به دلم هجوم میاره.
ولی یاد خودم میندازم که امسال حداقل خودتو داری.
حالت بهتره و این از همه چی مهمتره رفیق.
تنهایی ترس نداره.باهاش رفیق باش.
تنهایی میتونه خیلی قشنگ باشه.میتونه پر از آرامش باشه.
هر سال تو دلم خالی میشد ولی این دفعه زیرپام محکمه،دلم قرصه.
گریم میگیره وقتی فکر میکنم چندسال منتظر این حس بودم.چقدر میخواستمش.
امسال میخوام خودم در نظر خودم فوقالعاده باشم.دیگه هیچ چیز مهم نیست.
از گذشتن زندگیم استرس میگیرم.
ولی به درک من دیگه دنبال چیزی نیستم.دیگه چیزی دنبال من نمیدوه.
همینم؛همینجا.آروم،در حال تلاش،با همهی نقصهام حس کاملی میکنم.
نه بردم و نه باختم.اذیت شدم خیلی!ولی نباختم.چون مسابقهای نیست.یه روند مبهمه.پس چرا باید خودمو اذیت کنیم به خاطرش؟
درباره این سایت