تراوشات مغز یه آدم ساده



هر سال روز تولدم دلم می‌خواست مرده باشم.
چون فک می‌کردم یه سال دیگه به این کثافتی گذشت و من پیرتر شدم.
یه سال بزرگتر شدم از هرچی که می‌خواستم باشم و بشه فرسنگ‌ها دورتر.
یه سال بیشتر از خودم و همه چی و زندگی متنفر شدم.
و با این حال قراره تو اون روز دوباره محکم توی صورتم بخوره که هیچکس» به هیچ جاش نیست.
امسال،اما امسال.
آرومم.
آرامشی که خیلی وقته منتظرش بودم.آرامشی که با فکر کردن بهش از ذوق و یادآوری عذاب گذشتم بدن و نفسم می‌لرزه و اشک تو چشام حلقه می‌زنه.
هنوز اونقدری که میخوام بهش نرسیدم ولی از ذره ذره‌ش دارم لذت می‌برم.
از احساس قدرتی که بهم میده
آه که چقدر دلم تنگ شده بود!
وقتی به روز تولدم فکر می‌کنم ترس از تنها بودن به دلم هجوم میاره.
ولی یاد خودم میندازم که امسال حداقل خودتو داری.
حالت بهتره و این از همه چی مهم‌تره رفیق.
تنهایی ترس نداره.باهاش رفیق باش.
تنهایی میتونه خیلی قشنگ باشه.می‌تونه پر از آرامش باشه.
هر سال تو دلم خالی می‌شد ولی این دفعه زیرپام محکمه،دلم قرصه.
گریم می‌گیره وقتی فکر می‌کنم چندسال منتظر این حس بودم.چقدر میخواستمش.
امسال می‌خوام خودم در نظر خودم فوق‌العاده باشم.دیگه هیچ چیز مهم نیست.
از گذشتن زندگیم استرس می‌گیرم.
ولی به درک من دیگه دنبال چیزی نیستم.دیگه چیزی دنبال من نمی‌دوه.
همینم؛همینجا.آروم،در حال تلاش،با همه‌ی نقص‌هام حس کاملی می‌کنم.
نه بردم و نه باختم.اذیت شدم خیلی!ولی نباختم.چون مسابقه‌ای نیست.یه روند مبهمه.پس چرا باید خودمو اذیت کنیم به خاطرش؟


هر سال روز تولدم دلم می‌خواست مرده باشم.
چون فک می‌کردم یه سال دیگه به این کثافتی گذشت و من پیرتر شدم.
یه سال بزرگتر شدم و از هرچی که می‌خواستم باشم و بشه فرسنگ‌ها دورتر.
یه سال بیشتر از خودم و همه چی و زندگی متنفر شدم.
و با این حال قراره تو اون روز دوباره محکم توی صورتم بخوره که هیچکس» به هیچ جاش نیست.
امسال،اما امسال.
آرومم.
آرامشی که خیلی وقته منتظرش بودم.آرامشی که با فکر کردن بهش از ذوق و یادآوری عذاب گذشتم بدن و نفسم می‌لرزه و اشک تو چشام حلقه می‌زنه.
هنوز اونقدری که میخوام بهش نرسیدم ولی از ذره ذره‌ش دارم لذت می‌برم.
از احساس قدرتی که بهم میده
آه که چقدر دلم تنگ شده بود!
وقتی به روز تولدم فکر می‌کنم ترس از تنها بودن به دلم هجوم میاره.
ولی یاد خودم میندازم که امسال حداقل خودتو داری.
حالت بهتره و این از همه چی مهم‌تره رفیق.
تنهایی ترس نداره.باهاش رفیق باش.
تنهایی میتونه خیلی قشنگ باشه.می‌تونه پر از آرامش باشه.
هر سال تو دلم خالی می‌شد ولی این دفعه زیرپام محکمه،دلم قرصه.
گریم می‌گیره وقتی فکر می‌کنم چندسال منتظر این حس بودم.چقدر میخواستمش.
امسال می‌خوام خودم در نظر خودم فوق‌العاده باشم.دیگه هیچ چیز مهم نیست.
از گذشتن زندگیم استرس می‌گیرم.
ولی به درک من دیگه دنبال چیزی نیستم.دیگه چیزی دنبال من نمی‌دوه.
همینم؛همینجا.آروم،در حال تلاش،با همه‌ی نقص‌هام حس کاملی می‌کنم.
نه بردم و نه باختم.اذیت شدم خیلی!ولی نباختم.چون مسابقه‌ای نیست.یه روند مبهمه.پس چرا باید خودمو اذیت کنیم به خاطرش؟


ببین من یه ترسی از گروه درمانی دیشب ورم داشته که توهم بزنم من خیلی خفن و متفاوتم.
ولی حس می‌کنم دیده نشدنم خیلی به خاطر این بوده که یه سری اطرافم بودن که همین فکر کورشون کرده بود و منو نمی‌دیدن.
می‌ترسم از اینکه یکی مثه خودم تو زندگیم پیدا شه و نبینمش.
از دیشب شور و غوغایی تو مغزمه که هی مغزم سعی می‌کنه خفش کنه و ازش در بره.
هیچوقت این همه آدم یه جا به خاطر رنج وحشتناکی که کشیدم و شک داشتم که توهمه یا واقعیت باهام همدردی نکرده بودن.
یه جورایی دیشب فهمیدم که غمم بی‌دلیل نیست،بی‌ارزش نیست.
عصبانیتم درسته».
می‌فهمم که احساسات نهایت حقیقت رو به آدم می‌رسونن ولی راستش انگار خیلی حقیقت‌ها تو جمع معلوم میشن و من از این جمعی که همیشه آرزوشو داشتم محروم بودم.
دیشب احساساتم رو باور کردم ولی تو ذهنم یه صدایی میزنه تو ذوقم و البته تعدیلم هم می‌کنه و میگه : این فقط تو نیستی که رنج می‌بری!یادت باشه همه قصه‌ی خودشونو دارن.»
می‌دونی این درست هست،ولی از این صدا بدم میاد و می‌ترسم چون مامانم همیشه هر مشکلی رو بهش گفتم گفته : همه همینجورین!».انگار چون همه یه دردی دارن و خیلی دردها بدتر از تو هستن باید خفه شی!انگار بی‌ارزشه احساس و مشکلت.
ولی راستش این صداعه با اینکه حالمو بد می‌کنه و یه بخشیش صدای مامانمه،حس می‌کنم یه بخشیشم صداییه که منو از گم شدن نجات میده.
به آدمایی مثل خودم و یا بدتر از خودم فکر می‌کنم که اون بیرون می‌بینمشون و نمی‌بینمشون.
با چیزایی که تجربه کردم هیچ چیز جز خوب کردن حال بقیه و اینکه بهشون بگم احساساتشون مهمه آرومم نمی‌کنه.
شاید اگه شما تو وضعیت منِ یه سال قبل (الی ۵ سال قبل)باشین بگین دارم چرت می‌گم.چرا باید احساسات ما مهم باشه؟
باور کنین که هست.طولانیه چراش و تجربی و من تجربش کردم».
احساسات همه‌ی آدما ارزش شنیده شدن دارن.


فکر می‌کنم لابد یه بخشیش به خاطر اینه که با آدمایی می‌گردم که منو نمی‌فهمن.
همیشه لازم نیست بفهمن آدما.
شوخی کردنای ساده و وقت گذروندن و حرف زدن این حرفا رو نداره.
می‌دونم خوشحال نبودنم به خاطر این چیزای درونیمه ولی امشب به سرم زد شاید به خاطر اینه که اطرافیان مناسبی پیدا نکردم.
راستش یه بخشیش به نظرم واقعا به خاطر اینه که بزرگتر از سنمم.
بخش اعظمش هم به خاطر حال بدمه.
دروغ چرا وقتی بهم می‌گن بزرگتر از سنمم خوشحال میشم چون یه جورایی فهمیدن» همیشه تو زندگیم اولویت بوده.
انقدر اولویت بوده که با فکر کردن خودمو به فنا دادم.
ولی حقیقتش وقتی خودمو میذارم جای بچه‌های هم سنم واقعا هیچ پوینت خاصی نداره.
خوشحالن،تجربه می‌کنن و با همن.
از همه مهمتر اینه که به یه جا تعلق» دارن.
نمی‌گم کسی منو نمی‌فهمه.
قطعا هست.ولی حس می‌کنم من اون آدما رو پیدا نکردم.
شایدم اینا چیزاییه که مغزم می‌بافه که اینسکیوریتیامو بپوشونه.
من که می‌دونم خیلی تو توهم غرقم.
تا وقتی تو توهمم نمی‌تونم بگم مشکل چیه.
ولی فعلا فقط یه مشکل واضحه که حلش،دوای همه چیزه.
دوست داشتن خودم.


همش فکر می‌کنم هزارتا آدم بهتر از من هستن که جامو پر کنن واسه بقیه.فایده‌اش چیه پس؟فایده‌ام چیه پس؟»

جواب این سوال خیلی همیشه برام مبهم بود و رو به رو شدن باهاش دردناک.
دوستم گفت : کی ‌‌‌‌‌‌گفته باید فایده داشته باشیم؟!»
منم گفتم : بود و نبود آدم فرق نکنه غمگینه دیگه :( »
اونم دیگه جوابی نداد.
ولی حالم خوبه چون به جوابش رسیدم.
فایده‌اش اون عشق و محبتیه که آدم میده و می‌گیره. حتی دادنش زیباتر و لذت‌بخش‌تره. فایده‌اش شریک شدن تنهاییمونه. فایده‌اش تو همون لحظه‌ایه که تجربش می‌کنی،با بقیه بودن رو تجربه می‌کنی،درد رو تجربه می‌کنی،زیبایی رو تجربه می‌کنی. فایده‌اش داشتن لحظه‌ای با کیفیت در زندگیته. اینکه فراموش میشیم و مهم نیستیم حقیقتی‌ست که باید پذیرفت تا سبک شد،تا واقعی نگاه کرد. اصلا توقع فراموش نشدن چرته. باید بذاریم همه چی بیاد و بره خودمونم باهاش همراه باشیم. باید با زندگی در جریان باشیم تا کمترین رنج رو بکشیم.
مشکل اینه به چیزایی تکیه می‌کنیم و سرمایه‌گذاری می‌کنیم روشون که نباید.
رو لحظه‌هایی داریم سرمایه گذاری می‌کنیم که تضمینی براشون نیست.
تقصیر خودمونم نیست والا من که خودم ترس از دست دادن دارم برای همین فکر می‌کنم اگر فراموش بشم یه روز چی؟اگه همه بذارن برن چی​​​​​​؟
ولی حقیقتی که کل عمر باید جون بکنیم تا بپذیریمش همینه،اینکه برای هیچ چیز تضمینی نیست و زندگی سراسر ابهامه.

احساس گناه می‌کنم به خاطر انفعال.
ارزششو داره من برای بهتر کردن کشورم تلاش کنم؟!
دلم میخواد داشته باشه،زندگی آزادانه دوست دارم،زندگی مرفه دوست دارم ولی بدون ایران انگار برام معنایی نداره.
قبلا فکر می‌کردم برم خارج خیلی همه چیز زندگیم بهتر میشه و این حال بدم درست میشه
ولی از وقتی حال خوب رو بیشتر پیدا کردم،از وقتی فهمیدم منبعش بیش از خارج در درون خود ما آدماست زرق و برق خارج از ایران برام خیلی کم شده.
حس می‌کنم یکی از بزرگترین دلبستگی‌های زندگیم همین کشوره.
زندگی چیه تو خارج وقتی ایرانو اینجوری ول کنم؟
مثل پدر مادری که بچه‌شون مریضه؛
اونام دوست دارن بچشون سالم باشه ولی بچه‌ی خودشونو دور نمی‌ریزن که جاش یه بچه‌ی سالم بیارن!
لذت سلامت با همون بچه معنا پیدا می‌کنه.
متاسفانه یا خوشبختانه دلبستگی‌هایی دارم بهش که بدون اونا زندگیم بی‌معنا میشه.
و خب زندگی مرفه تهی از معنا هیچ لذتی نداره.
پوچه!
کاش یه راهی (تا حد امکان بی‌دردسر) پیدا کنم.
یه راهی که هر چند عمر من قد نده که نتیجه‌اش رو ببینم ولی باور داشته باشم بهش.
باور داشته باشم که اون راه حال ایرانو خوب می‌کنه.
آره خیلی رنج‌آور می‌تونه باشه ولی چه میشه کرد که همین دلبستگی‌های لعنتین که به زندگی آدم معنا میدن و دوست داشتن و رنج دو روی یک سکه‌ان.
و من بیچاره که ‌بی‌قید و شرط این مردم رو با این فرهنگ منحط شده دوست دارم.
من بیچاره که بی‌قید و شرط تهران رو با همه‌ی موش‌ها و آلودگیای خفقان‌آورش دوست دارم.
کاش از اول آلمانی بودم،یا سوییسی یا نمدونم.فکر کردن بهش بی‌فایده‌اس.
فقط دلم یه راه خوب میخواد،یه راه پر معنا برای ابراز دوست‌داشتنم به این کشور لعنتی.


نمی‌دونم مرگ چیه و چجوریه.
ولی کاش قبلش نفهمم.

اگه قبلش از مردنم آگاه شم از یه چیز مطمئنم!
اونم اینکه سکوت سنگین و کر کننده‌ی زندگی با تمام وحشتناکیش منو تیکه پاره می‌کنه.
سکوتی که همه عمر جون کندیم که با سر و صدا و جیغ جیغ کردن پُرش کنیم.
مثل مهمونی‌ها که توش آهنگ میذاریم تا پر کنیم سکوت‌ها رو،
تا یادمون بره واقعیت؛
کاش نشنوم اون سکوت قبل مرگ رو،
کاش وسط پرشور و حرارت‌ترین رقص با آهنگ مورد علاقم یهو همه چی تموم شه.
و کاش کاش کاش تو شنیدن اون سکوت کمر شکن کس دیگه‌ای شریکمون نباشه؛
تا دیوارهایی که با هم» با خیال ساختیم رو سرمون خراب نشن.
خیالی که باهاش سعی کردیم پوچی این ابهام بی‌نهایت رو بپوشونیم.
تا شاید سیلی واقعیت آروم‌تر بخوره تو صورتمون.
آخ که پرادختن به مرگ همیشه لایق‌ترینه.
بیشتر باید یادش باشم،بیشتر باید واقعیت رو ببینم.


همش فکر می‌کنم هزارتا آدم بهتر از من هستن که جامو پر کنن واسه بقیه.فایده‌اش چیه پس؟فایده‌ام چیه پس؟»

جواب این سوال خیلی همیشه برام مبهم بود و رو به رو شدن باهاش دردناک.
دوستم گفت : کی ‌‌‌‌‌‌گفته باید فایده داشته باشیم؟!»
منم گفتم : بود و نبود آدم فرق نکنه غمگینه دیگه :( »
اونم دیگه جوابی نداد.
ولی حالم خوبه چون به جوابش رسیدم.
فایده‌اش اون عشق و محبتیه که آدم میده و می‌گیره. حتی دادنش زیباتر و لذت‌بخش‌تره. فایده‌اش شریک شدن تنهاییمونه. فایده‌اش تو همون لحظه‌ایه که تجربش می‌کنی،با بقیه بودن رو تجربه می‌کنی،درد رو تجربه می‌کنی،زیبایی رو تجربه می‌کنی. فایده‌اش داشتن لحظه‌ای با کیفیت در زندگیته. اینکه فراموش میشیم و مهم نیستیم حقیقتی‌ست که باید پذیرفت تا سبک شد،تا واقعی نگاه کرد. اصلا توقع فراموش نشدن چرته. باید بذاریم همه چی بیاد و بره خودمونم باهاش همراه باشیم. باید با زندگی در جریان باشیم تا کمترین رنج رو بکشیم.
مشکل اینه به چیزایی تکیه می‌کنیم و سرمایه‌گذاری می‌کنیم روشون که نباید.
رو لحظه‌هایی داریم سرمایه گذاری می‌کنیم که تضمینی براشون نیست.
تقصیر خودمونم نیست والا من که خودم ترس از دست دادن دارم برای همین فکر می‌کنم اگر فراموش بشم یه روز چی؟اگه همه بذارن برن چی​​​​​​؟
ولی حقیقتی که کل عمر باید جون بکنیم تا بپذیریمش همینه،اینکه برای هیچ چیز تضمینی نیست و زندگی سراسر ابهامه.

ببین من یه ترسی از گروه دیشب ورم داشته که توهم بزنم من خیلی خفن و متفاوتم.
ولی حس می‌کنم دیده نشدنم خیلی به خاطر این بوده که یه سری اطرافم بودن که همین فکر کورشون کرده بود و منو نمی‌دیدن.
می‌ترسم از اینکه یکی مثه خودم تو زندگیم پیدا شه و نبینمش.
از دیشب شور و غوغایی تو مغزمه که هی مغزم سعی می‌کنه خفش کنه و ازش در بره.
هیچوقت این همه آدم یه جا به خاطر رنج وحشتناکی که کشیدم و شک داشتم که توهمه یا واقعیت باهام همدردی نکرده بودن.
یه جورایی دیشب فهمیدم که غمم بی‌دلیل نیست،بی‌ارزش نیست.
عصبانیتم درسته».
می‌فهمم که احساسات نهایت حقیقت رو به آدم می‌رسونن ولی راستش انگار خیلی حقیقت‌ها تو جمع معلوم میشن و من از این جمعی که همیشه آرزوشو داشتم محروم بودم.
دیشب احساساتم رو باور کردم ولی تو ذهنم یه صدایی میزنه تو ذوقم و البته تعدیلم هم می‌کنه و میگه : این فقط تو نیستی که رنج می‌بری!یادت باشه همه قصه‌ی خودشونو دارن.»
می‌دونی این درست هست،ولی از این صدا بدم میاد و می‌ترسم چون مامانم همیشه هر مشکلی رو بهش گفتم گفته : همه همینجورین!».انگار چون همه یه دردی دارن و خیلی دردها بدتر از تو هستن باید خفه شی!انگار بی‌ارزشه احساس و مشکلت.
ولی راستش این صداعه با اینکه حالمو بد می‌کنه و یه بخشیش صدای مامانمه،حس می‌کنم یه بخشیشم صداییه که منو از گم شدن نجات میده.
به آدمایی مثل خودم و یا بدتر از خودم فکر می‌کنم که اون بیرون می‌بینمشون و نمی‌بینمشون.
با چیزایی که تجربه کردم هیچ چیز جز خوب کردن حال بقیه و اینکه بهشون بگم احساساتشون مهمه آرومم نمی‌کنه.
شاید اگه شما تو وضعیت منِ یه سال قبل (الی ۵ سال قبل)باشین بگین دارم چرت می‌گم.چرا باید احساسات ما مهم باشه؟
باور کنین که هست.طولانیه چراش و تجربی و من تجربش کردم».
احساسات همه‌ی آدما ارزش شنیده شدن دارن.


دیشب هی تو رو مثال می‌زد.

میگفت خودتو منزوی نکن.میگفت مثلا من و تو خیلی خوبیم.

گفت ازت فاصله نگیرم.

البته اون که نمیدونه من چجوری دوست دارم.
هر چی داشتم خودمو قانع می‌کردم که خب باید از خیرت بگذرم خراب شد.
دلم برات غنج می‌ره.
برای نگاهت.
برای اون تی که به ابروت دادی وقتی داشتی منطقی تحلیل می‌کردی.
برای رنگ پیرهنات.
برای اون دریای احساسی که هستی و اون چشمای عمیق گیرات که کوچکترین جلوه شه.
دلم داره صورتشو با ناخوناش چنگ میندازه از بی‌قراری برای تو.
ول کن؛
دوست داشته شدن من به درک!
تو زیبایی.
زیباترین جلوه‌ی یک بشر.
مگه میشه لطافت نگاهت رو با کلمات گفت؟
مگه میشه رسوخ کنندگی و بر جان نشینندگی تن صداتو توصیف کرد؟

حرف که میزنی ذره ذره ی صدات میره صاف میشینه وسط قلبم.

گوشام عطش دارن که تو حرف بزنی.
آخ که اگه تو لیاقت محبت دیدن رو نداشته باشی،کی داره؟!
واقعا هیچکس.
با اون قلب نرم و زخمی و زیبات.
کاش مال من بودی،کاش حسودی و‌ مقایسه تاریکم نمی‌کردن.
احساساتم غلیظن.
کاش کاش کاش رقیق بودن.
کاش حس می‌کردم.
کاش می‌تونستم.
کاش انقدر قوی و رقیق بودم که بهت بگم دوست دارم.
کاش انقدر قوی و رقیق بودم که بتونم آسیب‌پذیر باشم.
کاش انقدر قوی و رقیق بودم که احساساتم رو رقت‌انگیز نشمرم.
لعنت به هر چی که باعث شد انقدر دنیام یخ بزنه.
لعنت به هر چی که بی‌حسم کرد.
لعنت به این طوفان خاکستری که دفنم کرد.
آشنا و زیبا بودی برام.
از همون موقع که من تازه وارد بودم و تو با همون طمأنینه و سر به زیری دلبرانه‌ی خودت از کنار چهارچوب در وارد انجمن می‌شدی.
از همه چی مهم‌تر.آشنا بودی،آشنا بودی،آشنا بودی.
ولی تو که نمی‌فهمیدی،من می‌دونستم که دنیات واسم آشناس،ذهنت واسم آشناس.
می‌دونستم چقدر شبیه همیم.
حالا هم که بهت فهموندم،خیلی ناخودآگاه سرد شدم.
دور شدم ازتنمی‌دونم دور شدم یا دورم کردی.

آخه من لعنتی چرا انقدر آسیب پذیرم؟

یه وقتایی که میذارم دوست داشتنت بیاد بیرون باورم نمیشه که من چقدر آدم احساسی ایم.

باورت میشه که اینو برات نوشتم؟اصلا به قیافه‌ی من میخوره؟توقع داره کسی ازم که انقدر زیر اون پوسته‌ی محکم من همچین لطافتی باشه؟باورت میشه که حتی موقع نوشتن این اشک ریختم؟

نکنه دارم بیخودی اغراق می کنم؟نکنه زیادی احساسی باشم؟نکنه این احساسات نباید باشن؟نکنه چندش باشه؟نکنه دارم دروغ میگم؟
فقط بدون که من اگر اون روز،همون روزِ لعنتیِ خاکستری که حس کردم دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه،نمرده بودم الان میومدم پیشت.
ببخشید.
ببخشید که مرده‌ام.


[نوشته شده بعد از فکر کردن به لحظه های آخر آدم هایی که تو هواپیمای اوکراین بودن]

نمی‌دونم مرگ چیه و چجوریه.

ولی کاش قبلش نفهمم.

اگه قبلش از مردنم آگاه شم از یه چیز مطمئنم!
اونم اینکه سکوت سنگین و کر کننده‌ی زندگی با تمام وحشتناکیش منو تیکه پاره می‌کنه.
سکوتی که همه عمر جون کندیم که با سر و صدا و جیغ جیغ کردن پُرش کنیم.
مثل مهمونی‌ها که توش آهنگ میذاریم تا پر کنیم سکوت‌ها رو،
تا یادمون بره واقعیت؛
کاش نشنوم اون سکوت قبل مرگ رو،
کاش وسط پرشور و حرارت‌ترین رقص با آهنگ مورد علاقم یهو همه چی تموم شه.
و کاش کاش کاش تو شنیدن اون سکوت کمر شکن کس دیگه‌ای شریکمون نباشه؛
تا دیوارهایی که با هم» با خیال ساختیم رو سرمون خراب نشن.
خیالی که باهاش سعی کردیم پوچی این ابهام بی‌نهایت رو بپوشونیم.
تا شاید سیلی واقعیت آروم‌تر بخوره تو صورتمون.
آخ که پرادختن به مرگ همیشه لایق‌ترینه.
بیشتر باید یادش باشم،بیشتر باید واقعیت رو ببینم.


از این ذهن قضاوت‌گرم خستم.
یعنی الف باعث دوست داشتنی‌تر شدن من میشه به خاطر اچیومنت‌ها و دوست‌های خفن و آدم باحالی که هست،ولی ب بی‌ارزش‌تره و به خاطر این ارزش‌گذاری‌های نکبتِ چشم و گوش بسته-که با آدما مثل ربات برخورد می‌کنه- و باعث سرافکندگی من میشه؟!
لعنت به این دیدگاه و ارزش گذاری‌ها.
بسه میخوام گوش کنم دیگه.
میخوام به آدما گوش کنم.
به جهان گوش کنم.
می‌خوام واقعیت رو ببینم و فراموش کنم این ارزش‌گذاری‌های هیتلری انزجار آور رو.
الف رو بسیار دوست دارم و همچنین ب رو.
و دلم برای ب کبابه به خاطر تنهاییش و این بی‌شرفی من.
کاش از الف استوری نمیذاشتم.
که چی واقعا؟!
فضای مجازی وما دروغ گو نمی‌کنه آدمو ولی به قطع از واقعیت‌ها فاصله میده.
چون اونجا بیشتر فکر می‌کنی که چجوری باشی.
اونجا نمیتونی بی‌قید و شرط خودت باشی.
من اونجا استوری میذارم وقتی تی‌ام‌بکس گوش میدم؟وقتی دارم خل بازی در میارم؟!
نع.
استوری میذارم وقتی دارم کوهن و مونو گوش میدم.
البته آدم با آدم فرق می‌کنه و نمیشه حکم قطعی داد.
ولی آدما اونجا سعی می‌کنن بدیاشونو پنهان کنن و این با پذیرش که اصل و اساس و مانترای من تو زندگیمه در تقابله.
لعنت به اینستاگرام که انقدر روزهای من رو تاریک کرد.
لعنت به اینستاگرام که انقدر کافی نبودن رو در من پروروند.

لعنت به اینستاگرام که احساس امنیت در روابطم رو به زیر خط فقر رسوند.

قطعا من زمینه‌ی دیدن این آسیب‌ها رو داشتم و به طور خاص برای من خیلی سمی بوده.
شاید برای یکی تجربه‌ی برعکسی باشه،شاید کسی اونجا وجهه‌ای از زندگیش که موجب دردش بوده رو بروز داده و حمایت شده،گفتم آدم با آدم فرق می‌کنه و این تجربه‌ی منه.

تجربه‌ی من اینه که تو توییتر قضیه فرق می‌کنه.
تو توییتر میشه حرف» زد و به هیچ جات نباشه که کسی لایک نکنه.
حرف زدن و گوش دادن برام مهمه.خیلی مهمه.
تو توییتر اگه اون آدمای خاصی که میشناسمشون و برام مهمن لایک کنن (یه جورایی مثل دیگران مهم زندگی میشه قضیه) دیگه به هیچ جام نیست.
تو اینستاگرام به نظرم مردم خیلی ظاهر رو می‌بینن.
تو از لحظاتی پست میذاری که می‌خندی،با دوستات رفتی بیرون،مهمونی رفتی و و غم رو انگار حذف می‌کنی،غمی که بیشتر از هر چیز نیاز به ابراز و حمایت داره.تو اینستا به طرز انزجار آوری همه میخوان اون آدم خوبه باشن.

ولی تو توییتر هم غم و میشه گفت هم خوشحالی رو و تو توییتر توییت یه آدمی که وما پیج خفنی نداره میتونه هزاران ریتوییت و لایک بخوره ولی تو اینستاگرام شانس دیده شدن خیلی محدودتره به آدمایی که پیج‌ پر زرق و برق‌تری دارن.
بازم میگم اینا تجربه‌ی منه.شاید یکی بیاد و کلی نقد درست نسبت به توییتر وارد کنه که مثلا خشونت و جوگیری تو توییتر خیلی بارزه (که البته جوگیریش رو بیشتر از اینستاگرام نمی‌دونم) و این حرف‌ها یا اصلا با استدلال خودش برعکس حرف‌های من رو بزنه؛
من فقط یک چیز می‌دونم:
زندگی رو با همه‌ی زشتی‌ها و زیبایی‌هاش می‌خوام.


نمیدونم چمه فقط از دیشب پنیک کردم و یه احساس انزجار شدیدی توم فعال شده.
احساس زدگی.
احساس امنیت نمیکنم و دستام یخ زدن.
حالم از همه به هم میخوره و دلم میخواد هیچکس رو جز روانشناسم نبینم.
چه مرگمه واقعا؟
من چرا انقدر از رابطه وحشت دارم؟
چرا کوچکترین نشانی که ممکنه به یه رابطه ختم شه منو دیوانه میکنه؟؟
حالت تهوع دارم.
.دلم میخواد جوابشو ندم
چرا عنم میگیره از کسی که بهم نزدیک میشه؟
چرا یهو ازش زده میشم؟
چرا وقتی بهم نزدیک میشن ذهنم یه کاری میکنه حالم از طرف بهم بخوره؟؟
و جالبیش اینه وقتی دور میشن اوکی تر میشم.
اه ولم کنید ای جماعت.
اه از رابطه متنفرم.


نمی‌دونم چی بگم.
اصلا حق دارم از دستت عصبی باشم؟
فقط می‌دونم این بودن و نبودنت قلبمو از بی‌قراری آتیش میزنه.
تو رو که می‌بینم فکر می‌کنم دنیا هنوز زیباییاشو داره.
تو یه زیبای زخمی‌ای.
تو یک لاله‌ی واژگونی.
همونقدر کمیاب،  همونقدر محزون، همونقدر ظریف، همونقدر زیبا.
یه لاله‌ی واژگون بنفشی که گلبرگش زخمیه.
یه لاله‌ی واژگون که وسط علف‌های هرز گم شده.
ولی من می‌بینمت.
می‌دونی که من می‌بینمت؛
و می‌دونم که تو هم می‌بینی که من می‌فهممت.
هنوز نمی‌دونم حق دارم از دستت عصبی باشم یا نه
ولی کاش میذاشتی زخماتو نوازش کنم،
کاش میذاشتی مراقبت باشم.
کاش نمی‌ذاشتی لگدت کنن.
می‌دونی که من نمی‌کنم.
کاش میذاشتی دنیاهامون مرهم هم باشن.
چقدر باید امید می‌داشتم که یکی مثل تو رو ببینم؟
بعد از اون همه سرطان از شک و تنهایی.
نه،انگار نمی‌دونی اون تنهایی بی‌روح چقدر بهمون نزدیک‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کنی.
نه،مثکه نمی‌دونی قدر این فهمیدنو.
ازت توقع داشتم پسر.
از تو یکی توقع داشتم که مراقب این رابطه باشی.
می‌فهمم خسته‌ای.
می‌فهمم،یه سیاه‌چاله توته که داره وجودتو می‌کشه تو تاریکی و نای زندگی‌ کردنو ازت می‌گیره.
ولی کاش میذاشتی تاریکیاتو بکشم بیرون.
کاش میذاشتی دوسِت داشته باشم.
کاش اهمیت می‌دادی.
فقط کاش اهمیت میدادی.
می‌دونی تو و مریم از اون آدمایین که با همه‌ی اذیتایی که می‌کنین و کردین و با همه‌ی نفرت و خشمم از مریم براتون هر چی بشه احترام قائلم.
و اینه که دردناکه،کاش فکر می‌کردم لیاقت ندارین.
ولی از تو لایق‌تر ندیدم؛از تو زیباتر ندیدم.
لطیف‌ترین جلوه‌ی انسانی تویی و نه خودت مراقب خودتی،نه اجازه میدی من مراقبت باشم.
فقط منو رنج میدی و با بی‌اهمیتیت می‌کُشیم.


از این ذهن قضاوت‌گرم خستم.
یعنی الف باعث دوست داشتنی‌تر شدن من میشه به خاطر اچیومنت‌ها و دوست‌های خفن و آدم باحالی که هست،ولی ب بی‌ارزش‌تره و به خاطر این ارزش‌گذاری‌های نکبتِ چشم و گوش بسته-که با آدما مثل ربات برخورد می‌کنه- و باعث سرافکندگی من میشه؟!
لعنت به این دیدگاه و ارزش گذاری‌ها.
بسه میخوام گوش کنم دیگه.
میخوام به آدما گوش کنم.
به جهان گوش کنم.
می‌خوام واقعیت رو ببینم و فراموش کنم این ارزش‌گذاری‌های هیتلری انزجار آور رو.
الف رو بسیار دوست دارم و همچنین ب رو.
و دلم برای ب کبابه به خاطر تنهاییش و این بی‌شرفی من.
کاش از الف استوری نمیذاشتم.
که چی واقعا؟!
فضای مجازی وما دروغ گو نمی‌کنه آدمو ولی به قطع از واقعیت‌ها فاصله میده.
چون اونجا بیشتر فکر می‌کنی که چجوری باشی.
اونجا نمیتونی بی‌قید و شرط خودت باشی.
من اونجا استوری میذارم وقتی تی‌ام‌بکس گوش میدم؟وقتی دارم خل بازی در میارم؟!
نع.
استوری میذارم وقتی دارم کوهن و مونو گوش میدم.
البته آدم با آدم فرق می‌کنه و نمیشه حکم قطعی داد.
ولی آدما اونجا سعی می‌کنن بدیاشونو پنهان کنن و این با پذیرش که اصل و اساس و من تو زندگیمه در تقابله.
لعنت به اینستاگرام که انقدر روزهای من رو تاریک کرد.
لعنت به اینستاگرام که انقدر کافی نبودن رو در من پروروند.

لعنت به اینستاگرام که احساس امنیت در روابطم رو به زیر خط فقر رسوند.

قطعا من زمینه‌ی دیدن این آسیب‌ها رو داشتم و به طور خاص برای من خیلی سمی بوده.
شاید برای یکی تجربه‌ی برعکسی باشه،شاید کسی اونجا وجهه‌ای از زندگیش که موجب دردش بوده رو بروز داده و حمایت شده،گفتم آدم با آدم فرق می‌کنه و این تجربه‌ی منه.

تجربه‌ی من اینه که تو توییتر قضیه فرق می‌کنه.
تو توییتر میشه حرف» زد و به هیچ جات نباشه که کسی لایک نکنه.
حرف زدن و گوش دادن برام مهمه.خیلی مهمه.
تو توییتر اگه اون آدمای خاصی که میشناسمشون و برام مهمن لایک کنن (یه جورایی مثل دیگران مهم زندگی میشه قضیه) دیگه به هیچ جام نیست.
تو اینستاگرام به نظرم مردم خیلی ظاهر رو می‌بینن.
تو از لحظاتی پست میذاری که می‌خندی،با دوستات رفتی بیرون،مهمونی رفتی و و غم رو انگار حذف می‌کنی،غمی که بیشتر از هر چیز نیاز به ابراز و حمایت داره.تو اینستا به طرز انزجار آوری همه میخوان اون آدم خوبه باشن.

ولی تو توییتر هم غم و میشه گفت هم خوشحالی رو و تو توییتر توییت یه آدمی که وما پیج خفنی نداره میتونه هزاران ریتوییت و لایک بخوره ولی تو اینستاگرام شانس دیده شدن خیلی محدودتره به آدمایی که پیج‌ پر زرق و برق‌تری دارن.
بازم میگم اینا تجربه‌ی منه.شاید یکی بیاد و کلی نقد درست نسبت به توییتر وارد کنه که مثلا خشونت و جوگیری تو توییتر خیلی بارزه (که البته جوگیریش رو بیشتر از اینستاگرام نمی‌دونم) و این حرف‌ها یا اصلا با استدلال خودش برعکس حرف‌های من رو بزنه؛
من فقط یک چیز می‌دونم:
زندگی رو با همه‌ی زشتی‌ها و زیبایی‌هاش می‌خوام.


احساس گناه می‌کنم به خاطر انفعال.
ارزششو داره من برای بهتر کردن کشورم تلاش کنم؟!
دلم میخواد داشته باشه،زندگی آزادانه دوست دارم،زندگی مرفه دوست دارم ولی بدون ایران انگار برام معنایی نداره.
قبلا فکر می‌کردم برم خارج خیلی همه چیز زندگیم بهتر میشه و این حال بدم درست میشه
ولی از وقتی حال خوب رو بیشتر پیدا کردم،از وقتی فهمیدم منبعش بیش از خارج در درون خود ما آدماست زرق و برق خارج از ایران برام خیلی کم شده.
حس می‌کنم یکی از بزرگترین دلبستگی‌های زندگیم همین کشوره.
زندگی چیه تو خارج وقتی ایرانو اینجوری ول کنم؟
مثل پدر مادری که بچه‌شون مریضه؛
اونام دوست دارن بچشون سالم باشه ولی بچه‌ی خودشونو دور نمی‌ریزن که جاش یه بچه‌ی سالم بیارن!
لذت سلامت با همون بچه معنا پیدا می‌کنه.
متاسفانه یا خوشبختانه دلبستگی‌هایی دارم بهش که بدون اونا زندگیم بی‌معنا میشه.
و خب زندگی مرفه تهی از معنا هیچ لذتی نداره.
پوچه!
کاش یه راهی (تا حد امکان بی‌دردسر) پیدا کنم.
یه راهی که هر چند عمر من قد نده که نتیجه‌اش رو ببینم ولی باور داشته باشم بهش.
باور داشته باشم که اون راه حال ایرانو خوب می‌کنه.
آره خیلی دردآور می‌تونه باشه ولی چه میشه کرد که همین دلبستگی‌های لعنتین که به زندگی آدم معنا میدن و دوست داشتن و درد دو روی یک سکه‌ان.
و من بیچاره که ‌بی‌قید و شرط این مردم رو با این فرهنگ منحط شده دوست دارم.
من بیچاره که بی‌قید و شرط تهران رو با همه‌ی موش‌ها و آلودگیای خفقان‌آورش دوست دارم.
کاش از اول آلمانی بودم،یا سوییسی یا نمدونم.فکر کردن بهش بی‌فایده‌اس.
فقط دلم یه راه خوب میخواد،یه راه پر معنا برای ابراز دوست‌داشتنم به این کشور لعنتی.


بعد از مدت ها اومدم اینجا تا بگم خسته شدم از این رنج کثافتی که ناشی از فرار من از انسان بودنه.

من دیگه نمیخوام فیلسوف باشم؛نمیخوام خدا بشم.

دیگه نمیخوام بیشتر بدونم.هیچ چیز رو نمیخوام بیشتر بدونم.

من میخوام یک انسان ساده باشم.یک homo sapien.

میخوام حس کنم.میخوام هر آنچه که هستم رو ابراز کنم.

میخوام یک هنرمند باشم.

شاید خواننده،شاید یه بازیگر،شاید حتی نویسنده یا شاعر.

فقط دیگه نمیخوام از انسان بودنم،از محدودیت هام،از نیازهام فرار کنم.

دیگه نمیخوام خدا باشم.

[به قیافش میخوره از این متنا باشه که چند سال بعد ببینم و بگم چقد جفنگ میگفتم :))]


انگار انکار می‌کنم حقیقتی که ذهنم را تصاحب کرده.
حقیقت ملال‌ برانگیز زندگی،مرگ،پوچی.
مدت‌هاست عمرم را می‌گذارنم تا فقط بگذرد چون دیگر چیزی برایم معنایی ندارد.
انگار زندگیم از جایی به بعد به انتظار مرگ تقلیل پیدا کرد.
ملولم از تمام رنج‌های بیهوده‌ای که وجود دارد،از شادی‌های موهومی که ما را هزاران بار می‌فریبند و ما باز فریبشان را می‌خوریم.
زندگیم تقلیل پیدا کرده به دوریِ حداکثر از رنج‌ها و سختی‌ها و انتظار اتمام زندگی.
لحظاتی جوانه‌ی عشق را در دلم حس کردم.
زیبا و ظریف اما قدرتمند و باشکوه.
اما من هیچوقت گنجایش دوست داشتن را نداشتم.تا چشمی بر هم می‌زنم همان جوانه هم در دلم می‌خشکد و من برمیگردم به خانه‌ی همیشگیم.
به خانه‌ی خالیم.که پرده‌هایی سنگین و کلفت پنجره‌هایش را پوشانده و هوای سنگینش نفس را تنگ می‌کند.
روز به روز با آدم‌های آن بیرون غریبه‌تر میشوم و دلتنگ‌تر.
خانه‌ام به درون ذهنم رخنه می‌کند و آنقدر غریبه می‌شوم با آدم‌ها که هیچ سخن مشترکی با آنها نمیابم.
و ملال اینبار با من همه جا می‌آید.
در نظر من تمام حرف‌ها بیهوده‌ست.
آنقدر در نظرم مکالمه‌ها پوچ و بیهوده‌ و تکراری ‌اند که هرگاه کلمه‌ای می‌شنوم با خودم می‌گویم چه اهمیتی دارد؟» و یا در جواب آن کلمه می‌گویم نمیدانم.».
غافل بودم از تنهایی‌ای که این ملال برای من آورد و حالا تنهایی برای من باورپذیرترین حقیقت زندگیست.
فهمیدم همه‌ی آن آدم‌ها کمابیش جایی در آگاهیشان می‌دانند که همه‌ی حرف‌ها بیهوده‌ست . اما خود را به نفهمی می‌زنند و انکار می‌کنند تا تنهایی همراهشان نشود.
با خودم فکر می‌کنم چقدر احمق بودم که فکر می‌کردم چقدر باهوشم.
اما ملال من بزرگ‌تر است.حداقل شرایط زندگی فعلیم به من این اجازه را می‌دهد تا در ملال در کنج اتاقم غرق شوم و روزها را سر کنم.
در این میان تنها عمیقا به کسانی حسودیم می‌شود که عشق در دلشان ریشه کرده و از سر بزرگی و دل‌ گرمی و فروتنیشان حرکت می‌کنند.
تنها چیزی که ملال را محو می‌کند عشق است.
چیزی که من با آن حداقل آشنایی را دارم.
نمیدانم چرا،حتما کاملا تقصیر من نیست،اما من همیشه کوچک و نیازمند بودم.
دست‌ها و دل من سرد است و درون سرم مانند دخمه‌ای گرفته‌است که با نوری سنگین و آبی رنگ پر شده.
گاهی آنقدر کوچک می‌شوم که از دیدن عشق در دیگران اضطراب میخکوبم می‌کند. 
ترجیح می‌دهم در رنج ملال و بی‌حسی غرق شوم اما خانه‌ی خالی درون سرم را کسی نبیند.
گاهی مجبور به تظاهر می‌شوم.
و این اضطراب و تظاهر ملال من را با چنان رنجی همراه می‌کند که تنها راه تحملش خروج از آن است.
اما احساس می‌کنم پاهای من در باتلاق پوچی فرو رفته و هیچ چیز حتی رنج همراه با ملالم حریف قدرت پوچی نیست.
فلسفه بافی احساس بزرگی به آدم می‌دهد ولی حقارت انسان واقعیست.
از ملال می‌گویم، از پوچی، از رنج اما با این همه قرصی که روانپزشکم تجویز کرده را می‌خورم و عشق،این مفهوم مقدس دست نیافتنی با چه حقارتی در نگاهم شکوفا می‌شود و حالا هیچ سخنی در نظرم بیهوده نیست.
عصر غریب و ترسناکیست اما دست کم تا اینجا من از این حقارت انسان راضی و وحشت‌زده‌ام.


بعد از مدت ها اومدم اینجا تا بگم خسته شدم از این رنج کثافتی که ناشی از فرار من از انسان بودنه.

من دیگه نمیخوام فیلسوف باشم؛نمیخوام خدا بشم.

دیگه نمیخوام بیشتر بدونم.هیچ چیز رو نمیخوام بیشتر بدونم.

من میخوام یک انسان ساده باشم.یک homo sapien.

میخوام حس کنم.میخوام هر آنچه که هستم رو ابراز کنم.

میخوام یک هنرمند باشم.

شاید خواننده،شاید یه بازیگر،شاید حتی نویسنده یا شاعر.

فقط دیگه نمیخوام از انسان بودنم،از محدودیت هام،از نیازهام فرار کنم.

دیگه نمیخوام خدا باشم.

[به قیافش میخوره از این متنا باشه که چند سال بعد ببینم و بگم چقد چرت و پرت میگفتم :))]


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها